نیایش عزيزمنیایش عزيزم، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

کتاب آفرینش نیایش

صداقت

  يه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده!...
29 بهمن 1390

آسمان ، آب ، زمين

کی به این خورشید می گوید نخواب؟ آفتابت را بتاب ! کی زده فواره ی رنگین کمان توی حوض آسمان؟ از کجا آورده دریا آب را ؟ آسمان ، مهتاب را ؟ کی به دل ها مهربانی داده است؟ شادمانی داده است ؟ او خدای مهربان و خوب ماست دوست دار بچه هاست ...
19 بهمن 1390

تولدت مبارك دخترم

امروز تولد توست دستانم تهی با ذهنی سر شار از شوق فردا به در باغ آسمان رفتم ماه زل زده نگاه میکرد تا تکه ابری چشمان ماه را بست از دیوار تاریکی بالا رفتم آنقدر ستاره چیدم که صبح از دستانم گل خورشید روئید هدیه ای از آسمان برای روز تولدت رسید . و دیدم هیچ چیز گلم را جز عشق لایق نیست .                                             عاشقتم دخترم .   ...
15 بهمن 1390

شعر

پدرم گفت: « برو» گفتم: چشم» مادرم گفت: «بيا» گفتم: «چشم» هر چه گفتند به من، با لبخند گوش كردم همه را، گفتم چشم مادرم شاد شد از رفتارم خنده بر روي پدر آوردم با پدر مادر خود، در هر حال تا توانستم، نيكي كردم پدرم گفت: «تو خوبي دخترم» مادرم گفت: «از او بهتر نيست» آسمان خنده به رويم زد و گفت: «دخترک از تو خدا هم راضي است.»
6 بهمن 1390
1